مسلمان واقعی
روزی جوانی با چاقو وارد مسجدی شد وگفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس وتعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست وگفت :آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد وگفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک نیاز دارد ، پیرمرد وجوان مشغول قربانی کردن شدند. پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد باز گشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد ...
نویسنده :
مامان فهیمه
10:14
این روزها
سلام پسرک قشنگم این اولین مطلبی است که از محل کار برات می نویسم الان ساعت 9 و ربعه و من معمولا زودتر از ساعت 10 بهت زنگ نمیزنم چون تا اون موقع می خوابی خداروشکر با وضعیت جدید خوب کنار اومدی البته هم مامان جون و هم بابا حسین میگن که از خواب که بیدار می شی اول سراغ منو می گیری ولی بعد از چند دقیقه خودت می فهمی که مامان سرکاره و آروم میگیری من هم خیلی نسبت به اون وقتها خیالم راحت تره و خوشحالم که تو بی تابی نمیکنی تازه ظهرها که برمیگردم از بالای پله ها صدام میکنی و من تا برسم بالا باهات شعر عمو زنجیرباف رو می خونم وتو فقط بلدی بگی "بعلی" همون بله خودمون به طبقه چهارم که میرسم شعرمون میرسه به اونجا که میگم " مامان اومده"و تو هم می پرسی ...